جدول جو
جدول جو

معنی نمک داغ - جستجوی لغت در جدول جو

نمک داغ(نَ مَ)
نمک که آن را حرارت دهند و در کیسه ای کنند و برای رفع بعض سردردها آن کیسه را بر سر نهند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نمکدان
تصویر نمکدان
ظرف کوچکی که در آن نمک می ریزند، کنایه از دهان معشوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمک لاخ
تصویر نمک لاخ
نمکزار، جایی که از آن نمک استخراج کنند، شوره زار، معدن نمک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نم دار
تصویر نم دار
دارای نم، نمناک، مرطوب
فرهنگ فارسی عمید
(نَ مَ دَ رِ)
دهی است از دهستان ززوماهرو از بخش الیگودرز شهرستان بروجرد که 350 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و قنات، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
نام بنائی است از دورۀ صفویه در اصفهان. این بنا را ظل السلطان ویران کرد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
ظرفی که نمک را سوده در آن نگه دارند. (آنندراج). آوند نمک که در آن نمک ریخته در سر سفره می گذارند. (ناظم الاطباء). مملحه. (دهار) (منتهی الارب) :
این چنان زرین نمکدان بر بلورین مائده
وآن چنان چون در غلاف زر سیمین گوشوار.
منوچهری.
از برای خوان کعبه ماه در ماهی دو بار
گاه سیمین نان و گه زرین نمکدان آمده.
خاقانی.
پیر خرد طفل وار می مزد انگشت من
تا سر انگشت من یافت نمکدان او.
خاقانی.
کآب جگر چشمۀ حیوان اوست
چشمۀ خورشید نمکدان اوست.
نظامی.
، کنایه از دهان معشوق و محبوب. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) :
این شوربخت دل به نمکدان لعل تو
تشنه تر است هرچه از او بیشتر خورد.
جمال الدین.
از لبت شیر روان بود که من می گفتم
این شکر گرد نمکدان تو بی چیزی نیست.
حافظ.
نمکدانی به تنگی چون دل مور
نمک چندان که در گیتی فتد شور.
؟ (از آنندراج).
- نان و نمکدان شکستن، کفران نعمت و ناسپاسی کردن:
نان بشکند همی و نمکدان را
صدقش مبین و مهر مپندارش.
ناصرخسرو.
- نمک خوردن و نمکدان شکستن، کنایه از کافرنعمتی و کفران نعمت کردن. رجوع به همین ترکیب ذیل نمک خوردن شود.
- نمکدان بر زخم سرنگون بودن (بر زخم شکستن) ، کنایه از مبالغه در کاوش زخم است. (آنندراج). مرادف نمک بر زخم پاشیدن:
نمکدانش به داغم سرنگون است
نمک داند که حال زخم چون است.
زلالی (از آنندراج).
بهارش شور بلبل رنگ بسته
نمکدان ها به زخم گل شکسته.
غنیمت (از آنندراج).
- نمکدان در آتش افکندن، کنایه از شور و غوغا کردن و فتنه انگیختن باشد. (آنندراج). رجوع به ترکیب نمک بر (در) آتش افکندن ذیل نمک شود.
- نمکدان شکستن، کنایه از حق ناشناسی کردن و بی وفائی ورزیدن. (برهان قاطع). نمک به حرامی. (آنندراج). حق نشناسی و خیانت. (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ کِ)
دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس که یکصد تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات، شغل اهالی صید ماهی و کرایه کشی است. در این ده معدن نمک وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
نحریر، (السامی) (ملخص اللغات) (یادداشت مؤلف)، حاذق، استاد، علامه، دانا، (یادداشت مؤلف)، بسیاردان:
دلارام گفت ای شه نیک دان
نه هر زن دودل باشد و ده زبان،
اسدی،
یکی نیک دان بخردی کز جهان
زبون افتد اندر کف ابلهان،
اسدی،
بدبد است ارچه نیک دان باشد
سگ سگ است ارچه پاسبان باشد،
سنائی
لغت نامه دهخدا
(رِ لَ / لِ)
هرچیز که دارای سر تیز باشد. (ناظم الاطباء). که سری تیز و باریک دارد
لغت نامه دهخدا
سیاهی داغ، (آنندراج)، سیاهی جای داغ کرده، (ناظم الاطباء) :
دردمند آن به که سوزد داغ را بالای داغ
بی زمین نیل داغم لاله کاری مشکل است،
سراج (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
خوش نمک. بانمک. کمی شور، ملیح. باملاحت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نمک ریز. نمک افشان. که نمک فروریزد.
- نمک بار شدن، گریان شدن. اشک فروریختن. نمک انگیز شدن:
چو ابر از شوربختی شد نمک بار
دل از شیرین شورانگیز بردار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
مهر، نشان اسم، علامتی که از کسی در جهان باقی میماند، نیکنامی، آوازه، (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
ملاحت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
دهی است از دهستان جنت رودبار بخش رودسر شهرستان شهسوار که 130 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و سیب زمینی و عسل، شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
زمین شور که در آن نمک فراوان باشد. (ناظم الاطباء). شورستان. مملحه. ملاّحه. نمکسار. (یادداشت مؤلف). شوره زار. (فرهنگ فارسی معین) :
چون بیابان سوخته رویش ز اشک شور گرم
چون به تابستان نمک زار بیابان آمده.
خاقانی.
گر نمک زاری شود گیتی به جاست
با جراحت های خندان می روم.
طالب (از آنندراج).
نروید سبزه در هر جا نمک زاری است حیرانم
که خط چون سبز و خرم می کند لعل لب او را.
کلیم (از آنندراج).
، کان و معدن نمک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
نمک زار. نمکستان: این بحیره (بختگان) نمک لاخ است و دور آن بیست فرسنگ است. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 153). این بحیره میان شیراز و سروستان است، نمک لاخی است. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 152). منزل دوازدهم بر کنار نمک لاخ سیرجان ده فرسنگ. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 162)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
دهی است از دهستان ده پیر از بخش حومه شهرستان خرم آباد، در 19هزارگزی شمال خرم آباد واقع است و 240 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و چاه، محصولش غلات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و فرش بافی است. معدن نمکی در این ده وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
نمک زار. نمک لاخ. (فرهنگ فارسی معین) :
در نمک لان چون خر مرده فتاد
آن خری و مردگی یکسو نهاد.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 2 بیت 1344)
لغت نامه دهخدا
نمکزار: در نمک لان چون خری مرده فتاد آن خری و مردگی یکسو نهاد. (مثنوی. نیک. 319: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمک لاخ
تصویر نمک لاخ
نمکزارنمک لان
فرهنگ لغت هوشیار
نمکزار: سگ نفس تو اندر زندگانی برونست از نمکسار معانی. (اسرارنامه عطار. چا. دکترگوهرین ص 76)
فرهنگ لغت هوشیار
ظرفی شیشه ییبلورین و غیره که در آن نمک کنند، دهان معشوق. شخص با ملاحت. توضیح زنان در هنگام قربان و صدقه رفتن کودکان ملیح و با نمک آنان را بدین نام خوانند، شخص بیمزه (بشوخی گویند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمک زار
تصویر نمک زار
جایی که درآن نمک بسیار است شوره زار، معدن نمک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمکدان
تصویر نمکدان
ظرفی شیشه ای، بلورین و غیره که در آن نمک کنند، دهان معشوق، شخص با ملاحت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نمک زار
تصویر نمک زار
((نَ مَ))
جایی که در آن نمک بسیار است، شوره زار، معدن نمک
فرهنگ فارسی معین
پرنمک، شور، نمک زده، نمک سود، نمکی، نمکین
متضاد: بی نمک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان جنت رودبار تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی
نمکدان، کوزه های گلی که از آن به عنوان ظرف نمک استفاده شود
فرهنگ گویش مازندرانی
آب نمک
فرهنگ گویش مازندرانی
آزمودن طعم غذا جهت تشخیص میزان چاشنی آن
فرهنگ گویش مازندرانی
از گونه های درختان جنگلی، درخت نم دار
فرهنگ گویش مازندرانی